داستان بسیار بسیار آموزنده و جذاب ” یک لیوان شیر” حتما بخوانید
افتخار نميكنيم برترينيم،افتخارمان اينست برترينها ما را انتخاب كرده اند...

كاربر عزيز!چه ميزان از اين وبلاگ راضي هستيد؟

آمار مطالب

کل مطالب : 108
کل نظرات : 13

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 27
باردید دیروز : 2
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 68
بازدید سال : 532
بازدید کلی : 55316

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وبلاگ ميلاد برتـــــــر،و





نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 68
بازدید کل : 55316
تعداد مطالب : 108
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1



تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : ميلاد آسوده
تاریخ : چهار شنبه 26 بهمن 1390
نظرات

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

ادامه در لینک زیر

 

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »

 

و این هم یک مکالمه خواندنی که این روزا نمونه اش برای خیلی ها اتفاق می افته

گفتی عاشقمی٬
می گفتم دوستت دارم.
گفتی اگه یه روز نبینمت می میرم٬
گفتم من فقط ناراحت می شم.
گفتی من به جز تو به کسی فکر نمی کنم٬
گفتم من اتفاقا به خیلی ها فکر می کنم!
گفتی تا ابد توو قلب منی٬
گفتم فعلا توو قلبم جا داری.
گفتی اگه بری با یکی دیگه من خودمو می کشم٬
گفتم اما اگه تو بری با یکی دیگه من فقط دلم می خواد طرفو خفه کنم.
گفتی …
گفتم … حالا فکر کردی فرق ما ایناس؟
نه! فرق من اینه که تو دروغ می گفتی و من راست می گفتم . . .


تعداد بازدید از این مطلب: 134
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید-ما افتخار نميكنيم برترينيم ولي افتخارمان اين است كه برتر ينها ما را انتخاب كرده اند...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود